جدول جو
جدول جو

معنی گرمی داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

گرمی داشتن
فرد حساس به گرما، دارای مزاج گرم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرمت داشتن
تصویر حرمت داشتن
احترام داشتن، ارجمند داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرامی داشتن
تصویر گرامی داشتن
عزیز داشتن، محترم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرم داشتن
تصویر شرم داشتن
باشرم بودن، باحیا بودن، خجلت داشتن، آزرم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(سُ تَ)
دنیا داشتن. سروری کردن در گیتی. سلطنت:
بر جهان فرمان تو ران و بر زمین خسرو تو باش
از مهان طاعت تو خواه و از شهان گیتی تو دار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
محترم شمردن. توقیر. (تاریخ بیهقی) :
بازگو تا چگونه داشته ای
حرمت آن بزرگوار حریم.
ناصرخسرو.
لیکن چو حرمت تو ندارد تو از گزاف
مشکن ز بهر حرمت اسلام حرمتش.
ناصرخسرو.
گر ندارد حرمتم جاهل مراکمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب.
ناصرخسرو.
علما و أئمۀ دین را حرمت دار. (مجالس سعدی ص 19)
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ تَ)
رطوبتی بودن. رطوبت مزاج بودن: شراب نو، نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(زَ تَ)
جوششی داشتن. جرب داشتن. مبتلا به گر بودن:
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ایرا که معده گر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ کَدَ)
عقیده داشتن. نظر داشتن. قصد داشتن. خواهان بودن. متمایل بودن:
رای سوی گریختن دارد
دزد کزدورتر نشست به چک.
حکاک.
زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر به شد و اینک به باده دارد رای.
فرخی (از آنندراج).
بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش
از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
مده بخود رضای آن، که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو.
خاقانی.
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد رای.
نظامی.
گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری.
نظامی،
چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم.
نظامی.
نه این ده، شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اختلاط چسپان داشتن. (آنندراج) ، دلجویی کردن. به کسی تسلی دادن:
اول دل من گرم همی داشتی و من
دل بر تو فروبسته بدان شیرین گفتار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ / کِ دَ)
داشتن کرم در معده و روده. مبتلا به کرم معده بودن. (یادداشت مؤلف) ، حسود بودن. رشک ورزیدن. حسد داشتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ دَ)
عزیز داشتن. بزرگ داشتن. محترم داشتن. تکریم. اکرام. (ترجمان القرآن). تبجیل. (دهار). اعزاز. (منتهی الارب) :
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند.
رودکی.
به پیش بزرگان گرامیش دار
ستایش کن و نیز نامیش دار.
فردوسی.
گرامیش دارید و فرمان برید
ز فرمان و رایش همی مگذرید.
فردوسی.
اگر خواهی در قفای تو نخندند زیردستان را گرامی دار. (قابوسنامه).
پر از عیب مردم ندارد گرامی
کسی را که دانست عیب و عوارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 234).
همیدون مسافر گرامی بدار.
سعدی (بوستان).
و مردم را در بند گرامی دارد. (مجالس سعدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَکْ کُ کَ دَ)
روداشتن. (فرهنگ فارسی معین). جسارت و پررویی داشتن. پررو بودن. خجالت نکشیدن.
- روی چیزی داشتن، جسارت روبروی شدن با آن را داشتن بدون شرم و غیره:
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلوده ام روی زمزم ندارم.
خاقانی.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
خاقانی.
، روی آوردن به. متوجه شدن به. رفتن بسوی. (از یادداشت مؤلف). قصد و آهنگ کاری کردن:
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.
فردوسی.
مبادا که تنها بود نامجوی
بویژه که دارد سوی جنگ روی.
فردوسی.
بدو گفت سهراب کین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی.
فردوسی
سوی جنگ دارم کنون رای و روی
مگر پیش تیغ من آید گروی.
فردوسی.
امیر سخن لشکر همه با وی گفتی... تا جمله روی بدو دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). نامه نوشتند که ما روی به برادر داریم اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند. (تاریخ بیهقی). حسنک بوصادق را گفت که این پادشاه رو به کاری بزرگ دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
نیکو ببین که روی کجا داری
یکسو بکن ز چشم خرد کونین.
ناصرخسرو.
این روی به صحرا کند آن روی به بستان
من روی ندارم مگر آنجا که تو داری.
سعدی.
، امکان داشتن. صلاحیت داشتن. مصلحت داشتن. جا داشتن. صلاح بودن. (یادداشت بخط مؤلف). صواب بودن امر. (فرهنگ فارسی معین) : چون فرمانی رسیده است و حکم جزم شده تغافل کردن به هیچ وجه روی ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552). بر اشتران نشیند فردا اسبان به شما داده آید این منزل روی چنین دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود که روی نداشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 167)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ شُ دَ)
خجالت داشتن. حیا داشتن. (ناظم الاطباء). خزایه. خزی. اختات. اختثاث. (منتهی الارب). حیا کردن. خجالت کشیدن. خجل گشتن. (یادداشت مؤلف). تزاؤک. تزایل. خزایت. اتئاب. (منتهی الارب). استحیاء. (منتهی الارب) (دهار). استحاء. احتشام. (منتهی الارب). خمر. (دهار) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اصطناء. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تخفر. (تاج المصادر بیهقی). طساء. (منتهی الارب). طناء. (منتهی الارب). اتیاب. (المصادر زوزنی) :
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
دلیران ایران ندارند شرم
نجوشد یکی را به تن خون گرم.
فردوسی.
نکویی به هر جا چو آید بکار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی.
ز گفتارهای چنین شرم دار
نزیبد سخن کژ ابر شهریار.
فردوسی.
همه لشکر از شاه دارند شرم
به تیر و کمان بر شود دست نرم.
فردوسی.
ز بازارگان بستد آن آب گرم
بدان تا ندارد جهانجوی شرم.
فردوسی.
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما.
منوچهری.
هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را می کشید به دارو چنین می کنید و گویید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). آن طایفه از حسد وی هرکسی سختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). پس گفت سیرت ما تا این غایت برچه جمله است. شرم مدارید و محابا مکنید و راست می گویید. (تاریخ بیهقی). و اگر این جوان کارنادیده فسادی خواهدپیوست مگر بدین نامه شرم دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472).
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره.
ناصرخسرو.
شرم نداری همی ازنام زشت
بر طمع آنکه شوی خوب حال.
ناصرخسرو.
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
گفتم چادر ز روی بازنگیری
بکر نه ای شرم داشتن چه مجال است.
ناصرخسرو.
گرش بنکوهی ندارد شرم و باک
ورش بنوازی نیابی زو صواب.
ناصرخسرو.
همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم.
نظامی.
گفت شاهنشه که با شه شرم دار
پیش من تو نام هر ناکس میار.
مولوی.
دلم می دهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.
سعدی (بوستان).
نیاید همی شرمت از خویشتن
کزو فارغ و شرم داری زمن.
سعدی (بوستان).
چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش.
سعدی (بوستان).
ما یکدل و تو شرم نداری که برآیی
هرلحظه به دستانی و هر روز به خویی.
سعدی.
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم.
سعدی.
شرم نداری که از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز می کنی. (گلستان سعدی). از بسیار دعا و زاری بنده همی شرم دارم. (گلستان سعدی).
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که مزدش دو جهان می خواهی.
حافظ.
، خجل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نرم داشتن
تصویر نرم داشتن
نرم کردن، یانرم داشتن شکم. شکم راروان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرم داشتن
تصویر شرم داشتن
خجلت داشتن آزرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تری داشتن
تصویر تری داشتن
رطوبتی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی داشتن
تصویر روی داشتن
صواب بودن امر، روداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمق داشتن
تصویر رمق داشتن
بقیتی از جان داشتن، نیرو داشتن توان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرمک داشتن
تصویر کرمک داشتن
موذی بودن، شهوی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
نمیدن در نگرداشتن ملاحظه کردن رعایت کردن: ... و بعضی از علما که در زمان شاه جنت مکان در تبرا غلو داشتند و همان شیوه را مرعی داشتند خفیف و بی اعتبار گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیتی داشتن
تصویر گیتی داشتن
جهانبانی کردن سروری کردن در دنیا پادشاهی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسی داشتن
تصویر کرسی داشتن
هم نواخت بودن، تخت داشتن، پایه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرامی داشتن
تصویر گرامی داشتن
عزیز داشتن معزز داشتن اکرام کردن: بوسفیان او را گرامی داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمت داشتن
تصویر حرمت داشتن
ارجمند بودن احترام داشتن توفیر، حرام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
گرم نگاه داشتن چیزی را، دلجویی کردن تسلی دادن: اول دل من گرم همی داشتی و من دل برتو فرو بسته بدان شیرین گفتار، بسیار معاشرت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرامی داشتن
تصویر گرامی داشتن
((~. تَ))
عزیز داشتن، محترم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روی داشتن
تصویر روی داشتن
((تَ))
وجهی داشتن، روا بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرم داشتن
تصویر کرم داشتن
دارای کرم بودن، موذی بودن، اذیت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسی داشتن
تصویر گسی داشتن
((گُ. تَ))
فرستادن، روانه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرم داشتن
تصویر شرم داشتن
خجالت کشیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
اعزاز، بزرگداشت، تبجیل، تجلیل، تکریم
متضاد: تحقیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به کسی حسد داشتن، شیطنت کردن، کینه ورزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جمع کردن، مواظب بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
گله داشتن، شکوه داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی